رمان رایگان



اصلاحات از یک میز عسلی شروع شد! - سید ابراهیم نبوی

 

سالها پیش در یکی از سرزمینهای دور یک آقای بسیار سنتی بود که با همسر بسیار مدرنش زندگی می کرد.همسر مدرن آقای سنتی که از اساس با امور کلاسیک مخالف بود،درست سه ساعت بعد از ازدواج فکر کرد که دچار بحران هویت شده و فهمید در این تضاد سنت و مدرنیسم موجود در خانه ی آقای سنتی احتمالا دچار یک شیزوفرنیای حسابی خواهد شد.به تابلوهای کوبلن و مبلهای استیل و میزهای کنده کاری شده و آباژور منگوله دار و لاله و شمعدانی خانه نگاه می کرد و حرص می خورد.با خودش می گفت:بعد از یک عمر مارکز و پاز و روبلس خواندن شدیم شمس الملوک.

سرانجام در یک صبح درخشان پاییزی ساعت 8 صبح که آقای سنتی سنگک داغ و چای قندپهلو را خورده بود،ولی هنوز سرکار نرفته بود،خانم مدرن نه گذاشت نه برداشت و گفت:

آقا من دیگه تحمل این میز عسلی چوبی رو ندارم.لکه چای می مونه روش

آقای سنتی بهش برخورد.کلی استدلال مکرد که هویت فرهنگی خیلی مهم است،اما خانم مدرن به قضایای کاربردی مربوطه به لکه ی چای فکر می کرد.سرانجام عصر سه شنبه و دریک غروب غم انگیز ساعت 6 بعد از ظهر آقای سنتی یک میز عسلی شیشه ای آورد و گذاشت توی اتاق پذیرایی بعد خانم که دیده بود آباژور منگوله دار به میز شیشه ای نمی آید،گفت کهآباژور را عوض کند. و بعد دیدند که آباژور مدرن طرح وازرلی به مبل کلاسیک مدل لویی چهاردهم نمی خورد.دادند مبل را سمساربرد و به جاش مبل مدرن به طرح و رنگ بندی موندریان آوردند و بعد دیدند مبل جدید با قالی کاشان نمی خورد.قالیها را فروختند و به جاش کف خانه را پارکت کردند و بعد دیدند که کف پارکت با پرده مخمل کرم و قهوه ای مدل لویی پانزدهم نمی آید .پرده بافت گونی به جاش آوردند و مقادیری لووردراپه سفید آویزان کردند پشت پنجره ها. و سه ماه نشده بود که خانه ی آقای سنتی سابق تبدیل شد به یک خانه ی کاملا مدرن.آقای سنتی هم که در راستای اصلاحات جدید کلی تغییرات کرده بود یواش یواش کت و شلوارهای سورمه ای را گذاشت کنار و شلوار و ژاکت تنش کرد و به جای سیگار بهمن و تیر و آزادی،پیپ و توتون کاپیتان بلاک کشید.صبح جمعه سه ما بعد آقای سنتی که کاملا مدرن شده بود و چه بسا نزدیک بود پست مدرن هم بشود به همسرش که براش چای آورده بود گفت:

من دیگه چای نمی خواهم.کیک می خورم با کاپوچینو

تا زن رفت کاپوچینو درست کند مرد به فکر آخرین اصلاحات خانه افتاد .تنها چیزی که به این خانه نمی خورد خانم خانه بود.سه ماه بعد آقای پست مدرن خانم مدرن خانه را هم عوض کرد.!

 



شهروز براری صیقلانی اثری نو و ساختارشکن   شهرک متروکه یابریشم شهروز براری صیقلانی اثر جدید و متفاوتش را نشر ققنوس دوشیزهءرشت بقلم شهروز براری


 

 

شکست عشقی ، جوجه کلاغه صد ساله ی شهر. 

نثر آهنگین ، فی البداعه . طنز شاد شایدم بلکه طنز تلخ . 

شهروز براری صیقلانی. باز نشر توسط پریسا مجد روشن

 

 

 

•. توی هفت تا کهکشون 

زیر سقف آسمون 

•. ایزد منان ، پاک سرشت 

گفته بودش یا که نوشت

•. آروم باشید ، برید بهشت

ولی شیطان بد سرشت

•. زیر لبی گفتش ذرشک

یکی بود توی بهشت

     •. تنهایی غمش گرفت 

غصه و ماتمش گرفت

•. رفتش سمت صدای چشمه ی آب

رسید به جرعه ی نور توی خواب

•. چشمش افتاد به.زیر درخت بید کُهَن

یکی با موی بلند، نشسته بودش روی تاب

•. چشماشو مالوند ، نباشه توی خواب

پس حالا دیگه یکی بود 

، یکی دیگه هم بود

سمت جرعه ی نور 

چشم شیطون بشه کور

همش جشن و پایکوبی بود و سور

تاکه شیطون بدجنس و بلا 

یه بطری شراب پیشکشی دادش به اونا

شیطونه داشتش یه دندون طلا

پریدش توی چشمه ی نور ، کردش شنا

رسیدش سمت درخت بیده پیر 

نشستش خیس آب ، بروی تاب

خلاصه شیطونه زیر پاشون نشستش

اینقدری نقشه های شوم و کلک آوردش

 دم گوش جفت دو تاشون که خوندش

سند ست توی باغ بهشت رو سوزوندش

 

دم آخری بعد دیپورتش 

ادم یه بوخچه کوچیک تو دستش

یه بچه بغل ، یکی زیر بغل 

بعدی توی راه 

حوا ، نه ماهه شکم

داشتش ویار

 چشمش افتاد به خیار

آدم دیدش یه مار 

رفته زیر بوته ی خیار

طبق همیشه بهونه می آورد زیاد

گفتش از اینا زیادی خوردی

همش هربار پسر آوردی 

من ک از مار ترس ندارم

اما بزار یه چوب بیارم 

میخوام برات که سیب بچینم

حوا خوشش اومد ، گفتش منم اینجا میشینم

تا کلاغه اومد ، سر شاخه ای نشستش

خبرنگاری کردش، قار قاری کردش

خدا بهو خبر شد 

نسیمی اومد و رفتش

سیب واسه خودش افتاد تو دستش

آدم رفتو دادش به حوا

خدا رسید بزنگاه

رسیده وقت دعوا 

ادم میگفت ، من چیدم

خدا میگفت ، از دوربین خودم میدیدم

حوا که خیلی خنگه ، 

همیشه مغزش یکم میلنگه 

پرسید میون بحث و دعوا 

دوربین که گفتن ، اصلا مگه کی هستش

پس چرا ما تا به حالا ندیدیم

اینجا فقط شیطون ناقلا ، کلاغ و مار داریم ما

بوته ی خیار ، با شراب داریم ما 

خدا رفت تو فکر

پرسید دلیله این حال خراب چی هستش

نکنه همینی که گفتی ، اصلا شراب چی هستش

توی کدوم یکی کوزه هستش؟

ادم گفتش ، خداجون ، سیب هارو 

که میچیدم ، توی چشمه چکیدیم

الان دیگه چشمه ی نورت 

شراب سیب اورده ، یه چرعه خوردی مستی 

جای خددا ، بت ها رو می پرستی 

خدا دیدش اگر ک این بهشته

 شراب سیب ، سرنوشته یه چشمه 

 

آدما میمونن پر عطش، و تشنه 

اونارو برداشت و دیپورتشون کرد

 به کره ی آبی رنگ زمین ،

جایی که درخت سیب داره یه عالم

گفتش اینو به آدم 

،حالا اینجا تا میتونی سیب بچین

 

 

 

 

 

•. یه روزی آقـــای کـــلاغ،

یا به قول بعضیا جناب زاغ

•. رو دوچرخه پا می‌زد،

رد شدش از دم باغ

•. پای یک درخت رسید،

صدای خوبی شنید

•. نگاهی کرد به بالا،

صاحب اون صدا رو دید

•. یه قناری بود قشنگ،

بال و پر، پر آب و رنگ

•. وقتی جیک جیکو می‌کرد،

آب می‌کردش دل سنگ

• قلب زاغ تی خورد،

قناری عقلشو برد

•. توی فکر قناری،

تا دو روز غذا نخورد

•. روز سوم کلاغه،

رفتش پیش قناری

•. گفتش عزیزم سلام،

اومدم خواستگاری!

• نگاهی کرد قناری،

بالا و پایین، راست و چپ

• پوزخندی زد به کلاغ،

گفتش که عجب! عجب

• منقار من قلمی،

منقار تو بیست وجب

•. واسه چی زنت بشم؟

مغز من نکرده تب

•. کلاغه دلش شیکست،

ولی دید یه راهی هست

•. برای سفر به شهر،

بار و بندیلش رو بست

•. یه مدت از کلاغه،

هیچ کجا خبر نبود

•. وقتی برگشت به خونه،

از نوکش اثر نبود

•. داده بود عمل کنن،

منقار درازشو

•. فکر کرد این بار می‌خره،

 قناریه نازشو

• باز کلاغ دلش شیکست،

نگاه کرد به سر و دست

• آره خب، سیاه بودش!

اینجوری بوده و هست

• دوباره یه فکری کرد،

رنگ مو تهیه کرد

• خودشو از سر تا پا،

رفت و کردش زرد زرد

•. رفتش و گفت: قناری!

اومدم خواستگاری

•. شدم عینهو خودت،

بگو که دوسم داری

•. اخمای قناریه،

دوباره رفتش تو هم!

•. کله‌مو نگاه بکن،

گیسوهام پر پیچ و خم

•. موهای روی سرت،

وای که هست خیلی کم

•. فردا روزی تاس می‌شی!

زندگی‌مون میشه غم

•. کلاغ رفتش به خونه

نگاه کرد به آیینه

•. نکنه خدا جونم!

سرنوشت من اینه؟!

•. ولی نا امید نشد،

رفت تو فکر کلاگیس

•. گذاشت اونو رو سرش،

تفی کرد با دو تا لیس

•. کلاه گیسه چسبیدش،

خیلی محکم و تمیز

•. روی کله‌ی کلاغ،

نمی‌خورد حتی یه لیز

•. نگاه که خوب می‌کنم،

می‌بینم گردنتو

•. یه جورایی درازه،

نمی‌شم من زن تو

•. کلاغه رفتشو من،

نمی‌دونم چی جوری

•. وقتی اومدش ولی،

گردنش بود اینجوری

•. خجالت نمی‌کشی؟

با اون گوشتای شیکم!؟

•. دوست دارم شوهر من،

باشه پیمناست دست کم!

•. دیگه از فردا کلاغ،

حسابی رفت تو رژیم

•. می‌کردش بدنسازی،

بارفیکس و دمبل و سیم

•. بعدش هم می‌رفت تو پارک،

می‌دویید راهای دور

•. آره این کلاغ ما،‌

خیلی خیلی بود صبور

•. واسه ریختن عرق،

می‌کردش طناب‌بازی

• ولی از روند کار،

نبودش خیلی راضی

• پا شدو رفتش به شهر،

دنبال دکتر خوب

• دو هفته بستری شد،

که بشه یه تیکه چوب

  •. قرصای جور و واجور،

رژیمای رنگارنگ

 • تمرینهای ورزشی،

لباسای کیپ تنگ

  •. آخرش اومد رو فرم،

هیکل و وزن کلاغ

   •. با هزار تا آرزو،

اومدش به سمت باغ

  • وقتی از دور میومد،

شنیدش صدای ساز

• تنبک و تنبور و دف،

شادی و رقص و آواز

• دل زاغه هری ریخت!

نکنه قناریه؟

• شایدم عروسی

غاز های شکاریه!

• دیدش ای وای قناری،

پوشیده رخت عروس

 

• یعنی دامادش کیه؟

طاووسه یا که خروس؟

 

• هی کی هست لابد تو تیپ،

حرف اولو می‌زنه!

• توی هیکل و صورت،

صد برابر منه

• کلاغه رفتشو دید،

شوهر قناری رو

•. _ یه شوهره تاس 

 گردن دراز

•. پَر و بالش همه زخم 

    شکمش افتاده 

•. نیستش که تخت 

شده باورش چه تلخ 

•. تحمل دیدن اون صحنه

شده بودش دیگه سخت

• داماد یه موجوده 

بدنام و ناقصه

•. کثیف و ناکَسه

شهرتش از بدی 

•. لغبش لاشخوری 

اسم دوماد. کَرکَسه

• یه شوهره پیر و خبیث

از این بدتر دیگه نیست

• کلاغ قصه مون رفتش توی لَک

دلش هورتی افتاد زیمین شکست 

• شب و روزش همه غم 

شب زنده داری با نور شمع

   •. شعرهای عاشقونه خیس اشک

واسه اون شبونه 

دلنوشتن ، شده مشق

• زندگی بعد عشق

مفهومش میشه کَشک 

• حرفای بی سر و ته 

میشنید از اهل محل

•. صبرش رسید به ته 

جوانیش که زود پَر کشید 

•. جام نامهربونی رو که سر کشید

روی تن درخت یه پروانه 

•. بعدشم یه شمع کشید

رفتش و عطاری دادخواه

 گوشه ای ، ته صف کشید

تا که بالاخره نوبت به اون رسید

 یه سم مرگ موش خرید

 

کلاغه روزای آخر عمرشو 

محکوم بود ولی نمیدونست جرمشو

 

     شوکه شد، نمی‌دونست،

•. چیز اصل کاری رو!

 می‌دونین مشکل کار،

•. از همون اول چی بود؟

     کلاغه دوچرخه داشت،‌

صاحب بی ام و نبود

 


اثر برگزیده ی آبان 1392  ژانر انتزاعی ، وحشتناک  برای بالای 18+ سال اثر دیوار سنگی ، داستان حادثه ای مخوف و محرمانه است که در ژانر وحشت و انتزاعی نوشته شده و چیدمان واژگانش آمیخته با افکت اوهام و  اضطراب است . این اثر توسط نشر علی به ثبت کتابخاه ی 


http//www.missiranisupernatural.blogfa.com 

.

sepid nasr , Nashre Abrang 2020data  . ny name is shahrooz barari seighalani . I,m from  Nort Iran .  MY ADRESS IS GILAN_RASHT BIG CITY , BLOCK ZARB , AKEY LALEH TOW  WHITE HOME .  NOMBER 154 .  My nomber mobil is  +989308762028 .  The End.   Have good time. Bye .


 

یکروز معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گردیده‌بود  ٫؛٬ 

آسمانِ شهر،  همچون دریایــی بی‌رحم، خشمگین و غضبناک گردیده بود،  ٫؛٬  چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته ی رشت ، خیره گشته بود  ٫؛٬   از فرط بارش باران ، رودخانه‌ی زَر ، لبالب لبریز از آب گشته بود ،؛، پسرک زیر شلاق بیرحم باد و باران و تگرگ به زیر سایه بانی پناهنده گشت ،؛، پیش چشمانش در عرض باریک مسیر خیس ، غیر از خویشتن خویش هیچ بازنده ای نیست ،؛، بفکرفرو ریخت ، به عمق ژرف خیال ، به اینکه پدرش ، تنها پشت و تکیه گاهش دگر نیست ، و سالها پیش در آغوشش جان داد و با دستان نوجوانش به دست سرد خاک سپردش ، به اینکه تنها دلیل زنده بودنش به یکباره بی وفا گشت ، دور ز چشمش رفت و سر به هوا گشت ، به اینکه چه بی نهایت زجر ها دیده ، مصیبت ها کشیده ، در این هنگام گوشه ی چشمش قطره ای زاده شد اشک ، او بود تقدیر سوز ترین پسرخوانده ی رشت ، در عمق وجودش حسی عجیب چشمه وار جریان گرفت ، پیش آمد مثل خون در تمام رگ و اعضای وجودش جاری شد ، وجودش را تصایب نمود ، عقل را به بیراهه کشاند از صحنه حذف نمود ، احساس را بر تاج و تخت نشاند ، آن چشمه کوچک دگر رود گشته بود ، رود هر چه پیش میرفت سرکش و وحشی تر از پیش میشد ، خسته از اسارت روح در کالبد و تن خویش میشد ، رود طغیان کرده بود   ٫؛٬   باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محله‌ی ضرب برده بود ، و بی‌وقفه موج‌مـــوج  بَر تَــنِ لُختِ باغِ هلو  باران باریده بود ٫؛٬انتهای باغ هلو، مهربانو در کنجِ غمناک ‌اتاقش ، به زیرِ سقفی کج ، خوابیده بود ٫؛٬ در خواب و رویا ، گل حسرت رسیدن به پسرک را چیده بود ،   رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بی‌برگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬  سقفِ پیر و فرسوده‌ی اتاق  زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، ناله‌اش را همچون فریاد و آه  در چهار کُنجِ  باغ  پیچانده بود  ٫؛٬  پسرک تن به بارش باد و بوران میدهد تا آتشش را خاموش یا بلکه خشم خویش را آرام کند ، پسرک لحظه ای درنگ میکند ، عقل را میابد و بر عقل سلیم تکیه میکند ، با خودش میگوید: مهربانو شاید پیردختری مهربان و عجیب باشد اما مرا عاشقانه دوست دارد ، پس چرا خودم را به خود کشی وادار کنم؟ هنوز زندگی جاری ست ، هنوز هم میشود عاشق بود ، اما از جبر تقدیر نباید غافل بود ، سپس، در فرار از روزمرگی‌های کِسالَت‌وارِ زمانه  ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود   ٫؛٬   تا مثل هرغروب راس ساعت شش ، برایشان نوشیدن یک  فنجان چای داغ ، مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ،  بهانه میشود  ٫؛٬   پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬  باغ بشکل شَرم‌آوری و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو می‌اندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬  مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند  ٫؛٬  افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند  ٫؛٬  نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حــَق  باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬, مهربانو میگوید؛  پاییز ، منم.  پاییز منم که دستم به تو نمیرسد و شب و روز میبارم از غمت .   من اینجا، درست وسط پاییز ، انتهای باغِ اندوه ایستاده‌ام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد میشوم.   جفای تو ، این باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتیجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬, مهربانو میگوید؛  پاییز ، منم.  پاییز منم که دستم به تو نمیرسد و شب و روز میبارم از غمت .   من اینجا، درست وسط پاییز ، انتهای باغِ اندوه ایستاده‌ام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد میشوم.  من امسال دلخوش آن بودم که دستم گـِره بخورد در دستان پر مــِهرِ تو! آنگاه یلدای این باغ را پر از عـــطرعشق کنیم.  محبوبِ من، یک پاییز دیگر هم آمد و به باغِ ما زد ، اما منو تو ، ما نشدیم ! و دستت به دستانم نرسید!  ٬٫؛٬٫   پسرکغزلفروش؛  گیریم صد خزان دیگر هم بیاید و به باغ شما بزند ، مگر من اَنــــارَم که با رسیدنِ پاییز به دستان تو برسم؟  مهربانو من کدام گوشه‌ی زندگیت جا خوش کردم که به هرطرف میچرخی، خیال من ، آیینه گردان عشق من، میشود، و باز به رسیدن به من ، دلگرم میشوی

 

+ نوشته شده در ساعت توسط شهروز براری صیقلانی  | هفت نظر

وارونگی

  رشت_این شهرِ سوخته!.   مردمانی باهوش شیکپوش و روشن‌فکر ، کمی‌هم کَج‌کلام!.  دراین شهر همگان مطیعِ احساسِ درونی خویشند . وبه‌

آثار عاشقانه را از ما بخواهید KetabSabz.com


  


h

 

http://www.missiranisupernatural.blogfa.com

 

oیا دشون رفته ک کودکی. هاشون ، هر شب ، هر شب هرشب ، لحظاتی قبل از اینکه به عالم خواب و رویا فرو برند ، در حین سکوت مطلق فضای اطرافشون ، یکی. می اومد. توی دلشون و اونارو. معاخضه ، ملامت ، سرزنش ، تشویق ، و نصیحت میکرد ، ولی اون وقتایی که. خطای مارو بهمون گوشزد میشد ، و ما خودب خود. نادم و پشیمان از حرکت زشتی ک طی شبانه روز در قبال کسی مرتکب شده بودیم میشدیم ، چه. درد. وجدانی. گلوی ما رو خفت میکرد. حتی بغض مون میگرفت از بد بودن خودمون . خب حالا. شادی خانم به من بگو ببینم. ایا. اون. حس عجیب. و. منحصر بفرد. چیزی. بجزء. نجوای بیصدای درونی ما بود در سکوت؟      

خب. ایا. علم پاسخی یافته برای چیستی نجوای خاموش درون؟ نه، دقیقا. علم. این پرسش رو هم ردیف با. پرسش عجیب دیگه ای گذاشته که بد نیست به ارتباط نانوشته شون فکر کنیم. خب پرسش بی جواب دوم. اینه ؛ اسلام سقط جنین رو. از یک زمانی به بعد ممنوع کرده ، یعنی الان دقیقا یادم نیس ، که از سه ماهگی به بعده یا مثلا از دو ماهگی ، فرقی نداره ، درکل ، اینو داشته باش کنج ذهنت که اون زمان خاص که دین گفته ، از اون به بعد ممنوعه سقط رو برفرض مثال گیریم. زمان N و حالا تحقیقات رسمی علمی دانشمندان ثابت کرده که در همون برهه ی. زمان N تنها اتفاقی ک می افته

ه از لحاط زیستی و بیولوژیکی درون رحم مادر ، اینه که برای چند ثانیه قلب از ضربان می ایسته ، دهان جنین بشکل عجیبی باز و اولین مایعات رحمی وارد دهانش میشه ، و خب اینا که عادیه ، اما اینکه پس از هفت ثانیه تمام جنین های درون رحم بروی زمین ، در اون زمان مشترک N چرا چنین واکنش عجیب که قلب ایست کامل ، بمنزله ی مرگ سپس جنین بی اونکه ضربان قلب داشته باشه دهانش را تا نهایت ممکن باز میکنه ، در حالیکه اون جنین بحدی نارس و تکامل نیافته ست در ابتدای دوران بارداری که هنوز استخوان های فک پایین نداره ، و یا بصورت کامل رشد نکرده که قدرت گشودن دهانی بی لب و لثه رو اجرایی کنه ، و در نهایت اصل ماجرای سوال انگیز و بی پاسخ از نظر پزشکی اینه که در لحظه ی زمان N قلب به یکباره تپش میکنه ، دهان بسته میشه و همه ی مادران باردار در اون لحظه بطور ناخواسته و غریزی و بی اونکه در جریان امور بوده باشند ، یک عکس العمل عجیب بروز میدن ، و شروع به لرزش میکنند ، حتی اگر در گرما مطلق باشند برای چند لحظه احساس سرمای شدید و لرزش بی اختیار ، در حد دو ثانیه ی ناقابل و گذرا ، ولی بروز تیک عصبی که همراه با تکان خوردن شدید مثل تیک عصبی ای که بجای ماهیچه ی دست شخص ، یا پای شخص ، در اندازه ی وسیع تری تمام جسم شخص را در لحظه ای به اندازه ی چند صدم ثانیه بحرکتی بی اختیار وا میدارد . و در این لحظه حادثه ی بی جواب رخ میدهد و اگر بروی ترازویی ایستاده باشند مادران ، بلا استثناء وزن مادران در ان لحظه ی خاص به یکباره عقربه ی ثابت ترازو را از س در اورده و شتاب میدهند بگونه ای که سوزن صفحه ی ترازو. از عدد هفتاد به هشتاد شتابان میجهد و ارام فروکش میکند و باز بروی هفتاد ، باز میگردد و ثابت مینشیند. دلیل تشابه این همه اتفاق کوچک ولی همزمان در بین همه ی مادران دنیا انهم دقیقا راء س زمانی از دوره ی بارداری که دین به ان اشاره ای غیر مستقیم کرده و قانون اسلامی ک احکام انرا شرح داده. بی انکه توضیحی بدهد به ان زمان اشاره تاکیدی داشته که مبادا از ان زمان N به بعد. جنینی را سقط کنید . و جذاب ترین زاویه ی ماجرا در سال 2002 در جامعه ی محققان پزشکی جهان رخ داد لحظه ای که باز این ازمایش را بروی هزار زن از اقسانقاط جهان انجام دادند و بی خبر از اینکه. مهمترین راز این ماجرا هنوز کشف نشده و قرار است بلطف ترازوهای مدرن و دقیقی ک مورد استفاده قرار میگیرد کشف شود .  

پس از اتمام تحقیقات ، و ثبت شواهد و مدارک ، به نکته ی اصلی ماجرا خیره ماندند ، اینکه. تمامی هزار مادر باردار طی ازمایش ، در زمان گذر از رویداد مورد نظر که تنها ده ثانیه از ابتدا تا انتها زمان میبرد ، به طرز اعجاب انگیزی. بیست و یک گرم بر وزن شان افزوده گشته . از حالت معمول برایمان کمی بی معناست ، اما اگر از این حقیقت اگاه شوید که تمام انسان های روی زمین ، در لحظه ی مرگ به یکباره 21 گرم از کالبدشان کم میشود ، چی؟   

آیا روح وزن دارد؟ آیا ارتباط ماورایی بین این نکات را میتوان بصورت علمی. درک و کشف کرد؟ انهم در جهانی که علم. منکر روح است  

  آیا. این روح همان دمیدن ایزد منان بر جنین نیست؟ مگر غیر از ان است که پروردگار در کتاب آسمانی فرموده که من از رگ گردن به شما نزدیک ترم!. ایا غیر از این است که همگان ایمان بر حاضر و ناظر بودنش داریم !. تاکنون این جمله را شنیده اید که گر به خود آیی ، به خدایی رسی 

   

 

این مطالب صرفا حاصل تجربه ی زیستی یک پسر توخص و هوشیاره که اهل باغ عدن بوده زمانی ولی حالا ساکن این زمین سنگی ، زیره و سقف ابی ست .  

  شهروز براری صیقلانی 

  


. .      اسناد بایگانی و رسمی سازمان آموزش عالی کشور ردیف شش قفسه الف 34/76      .ٌٌٌٍٍٍٍٍٍِِِِْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ|ٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍْْْْْْْْْْْْْْ.       اسناد مدارک بایگانی در جایگاه 32سالن هفت قفسه68 آزمایش اعتیاد تست خون  برگه تایید سلامت و پاک بودن فرد آزمایش شونده.          اًًًًًًًًًًًًٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍِِِْْْْْْْْْْْْْآًًًًًًًًٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍُْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ.        پرفروش ترین ها در نیمه ی نخست سال جاری         

آًٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍْْْْْْْْْْْْ.       شین براری          اًًًًًًًًًًًًًٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍْْْْْْْْْْْْْ.     شهروزبراری صیقلانی در اپیکیشن کتاب سبز . و بیشترط.      آًًًًٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍُْْْْْْْْْْْْْْْ.     کتاب رمان از شهروز براری صیقلانی


H


 نفس کاظمی چوکامی هستم  یکسال دارم و الانم از خونه مون فرار شدم!  نه،!. ببشخید  فرار کردم

همونطور که در تصویر میبینید ، من به کوهی از شکلات برخوردم چی؟. نه. مشکلات با شکلات فرق داره؟ 

 خلاااصه من  دیگه خسته شدم   به دره ای از ناباوری ها سقوط کردم   من من دیگه  من دیگه  نمیتونم ب این وضع ادامه بدم   بخاطر همین یواشکی  تجهیزات فرار از خانه رو یکی یکی. برداشتم  ، و درحالیکه مادرم  داشت  با خودش توی آیینه دعوا میگرفت  و پدرم هم داشت  توی آشپزخونه    اینو دیگه نمیشه گفت . ولش کنید . الکی مثلا خیال کنید بابایی داشت بغل پیک نیک پیاز سرخ میکرد . اخه. بقول یه عزیزی. ، جزء. ماست نباید خورد.   و هر. ماست. نشاید  گفت      ه هههی.    روزگااااار.   توف. به. شرفت .  داشتم میبستم براتون ، نه نه ، ببخشید ، داشتم میگفتم براتون.   خلاصه. وسایل اولیه رو یکی یکی برداشتم و سوار کالسکه شدم ، و چون درب خونه مون  همیشه. چهار لنگ  بازه ، از درب  اومدم. بیرون.  ،   ولی  ولی.   چشمتون روز بد نبینه .   چون. تمام مسیر کوچه مون. تا چند  کیلوگرم  سراشیبی  هست. ها؟  چی شده؟.  اها. باشه . تصحیح میکنم ،چند کیلومتر  سراشیبی  هست ،  کالسکه. ی الاغ و بی ترمز من   شروع به حرکت کرد

هرچی. گشتم تا ببینم. این فرمون چرا نداره ؟.  باز  فایده نداشت،   ترمز دستی. هم. ک. نمیدونم چرانداره ا   خلاصه. الان. چند ساعتی میشه که توی ناکجا آباد.  کنار. یه مزرعه. هستم و کالسکه هم که  اصلا ت نمیخوره  و هرچی بهش میگم. یالا.  الاغ.  برگرد. خونه.     اما. گوش نمیده ،   راستی.  شما. آتیش خدمتتون هست؟ 

قربون  دستتون. ، قربون ادب تون. ، تکی به مولا  .  بپر  برو  از یکی اتیش بگیر ، تا. از اینا. بکشیم.    ایناهاش مگه کوری؟. توی عکس  رو. ببین.  هم سیگار دارم ، هم چسب برق. دارم.  هم.  برق  لب. دارم .     هم کوفت ، هم زهرماررر    راستی یادم افتاد.   ،    این. مامانه زهرا کیه؟    اخه همش تا گربیه میزنم ، مادرم بهم میگه.   زهرا. مار        در حالی که من خودم. میشم. دختره. زهرا.    .  ولش کن. اصلا. ، موضوع ناموسی میشه. یهو.   منم ک خط خطی. .     از. فضای سبز. بهره میبرم اینجا. ،   خیلی هم عالی.         ه ه ییی.      فقط.    من موندم. که. اینجا.  فقط مترسک توی مزرعه و من و یه کلاغ.  موجوده. ، پس. حالا.   پوشک منو کی.  عوض میکنه؟.  

اخه. همه میگن.  که. خدا وکیلی. 

 

    .  نفس هستم ، یک دختر فراری


نفس و مباحث خیار.   این اپیزود ؛  حرف حساب . 


   یک .  دو. دو   دو  2   استوپ!.  کات لطفا!     دایی جان  یادم رفته بعدش چه شماره ای بود؟.  آهان. جانه تو یادم افتادش.  سه بود دیگه.  دایی جان چه گَمَجی هستیااا!  تازه باخبر شدم ک دایی شنبه لیله گمجه . والاا .  چی چییییی؟  من بی ادبم؟   میدورنی هیچ من کی هستم؟  چومانت را باز کن ، مرا فندیر.   خوب مرا ایپچه نیگاه کن.  خب حالا دیگه بسه . نیگاه کردی ؟ خب حالا  خب حالااا ؟؟؟ یه لحظه ایپچه زره واستاا .تا  یادم  بیاد   بعدش باید چی بگم بهت    کجا رفته؟    چرا نمیاد پس؟    بزار یکم  زور بزنم. شاید  بیادش.   یا جدِ  سید باقلاپوست.     بزار  بزار.  زور بزنم . الان میادش.  هییییی .  اه!.  دایی  جان اشتباه شده انگاری ،!.      آخه قرار  بود با زور زدن ، یادم بیادش    خب!?   اما  انگار. زیادی  زور  زدم  دایی  جان ن ن!.    چی؟.  

چقدر خنگی  که  هنوز نفهمیدی  چی میگم؟.   خب  ایراد نداره ، فقط  این درب  اتاق رو بازش کن ، تا هوا عوض بشه .    قربون دستت  بین راه ، پوشک منم بردار و جلدی بیار   شدیدا بهش  نیاز دارم.   اصلا  یجورایی  دلتنگشم .   البته این  عقش. دو طرفه هستشااا.     اونم بهم علاقه  ملاقه  منده.   چی؟  خب. پوشکرو میگم دیگه.      چقدر  این دایی. شنبه خنگه هااا .   اینو  توی دانشگاه چطور تحملش  میکردن؟.  بیچاره. اونااا      دایی جان کجایی ؟ رفتی پوشک  بسازی مگه؟.   دایی جان. خدایی  میدورنی  چی میگفتم  الان؟   داشتم ازهوش  و زکاوت  تو. تعریف میکردم .  واقعا. واسه ی. من. تو یه. الگوی. مناسبی. دایی جان.  یعنی. کافیه  هرکاری ، هر تصمیمی، هر قدمی  که. تو طی زندگی  فلاکت وارت برداشتی رو ، من برندارم.  همین کافیه که  مسیر  تو رو  نرم . تاکه. خوشبخت  بشم.  خخخ.   والااا.  دایی جان.   پس نه پس.   مگه   عقلم رو  از سرچاه برداشتم  ک تو رو. الگو. قرار بدم دایی جان ن ن؟؟     خداییش. خجالت. رو. میشناسی. داییجان؟.    اصلا میدورنی. خجالت چیه؟    خب  حالا که  ن میشناسیش ،  پس. یه سوال دیگه. ،   به. من بگو. ک.  سنگ. پای.  قز.ین.  رو چی.  دایی جان؟  میشناسیش؟       ؟      دایی جان.  ، حالا. ک دارم.  بهتر.  بهت دقت میکنم ،   واقعا.  در حیرت.  میمونم.  ،   دایی. جان.  از.  قدیم.  گفتن.  برف. راست. رو. از دهن.  بچه. باید. شنید       چی؟    از. من. ایراد. میگیری؟    گیریم. ک. برف. نباشه.  و.  حرف.  باشه. ،   خب.  ک. چی؟   در.  اصل. ماجراتوقیفی. توفیقی.  چیز میزی. حاصل. میشه؟.     میخوای.  یکی.  بزنم. بری.  اسمون.  سال دیگه. با. برف بیای.  پایین؟.     نه. میخوای؟.    جان من تعارف نکن.     میخوای؟.  بزنم؟

.     خب پسحرفاضافه نبلشه .       نفس کاظمی چوکامی  و عشقش خیار.


 

یکروز معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گردیده‌بود  ٫؛٬ 

پسرک پر از حرف های ناگفته ای بود که گوش شنوایی برایشان نیافته بود. آسمانِ شهر،  همچون دریایــی بی‌رحم، خشمگین و غضبناک گردیده بود،  ٫؛٬  چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته ی رشت ، خیره گشته بود  ٫؛٬   از فرط بارش باران ، رودخانه‌ی زَر ، لبالب لبریز از آب گشته بود ،؛، پسرک زیر شلاق بیرحم باد و باران و تگرگ به زیر سایه بانی پناهنده گشت ،؛، کمی به حال و روز خود و روزگار نگاهی خیره دوخت . و دریافت که در بازی پر کلک و دقل این فلک ، چه مظلومانه باخت. از درد زخم های نهفته بر روح و تنش هر دمی میسوخت ، اما بیصدا خیره میماند و به نقطه ی نامعلومی مات و مبهوت چشم میدوخت ، در دلش میگفت چه توان کرد ، باید ساخت. 

در آن غروب بارانی نیز باز پسرک غرق غصه هایش تکیه بر نجوای درونش زد ، و بوضوح دریافت که در عرض باریک مسیر خیس ، غیر از خویشتن خویش هیچ بازنده ای نیست ،؛، بفکرفرو ریخت ، به عمق ژرف خیال ، به اینکه پدرش ، تنها پشت و تکیه گاهش دگر نیست ، و سالها پیش در آغوشش جان داد و با دستان نوجوانش به دست سرد خاک سپرده شد ، به اینکه تنها دلیل زنده بودنش به یکباره بی وفا گشت ، دور ز چشمش رفت و سر به هوا گشت ، به اینکه چه بی نهایت زجر ها دیده ، مصیبت ها کشیده ، در این هنگام گوشه ی چشمش قطره ای زاده شد اشک ، او بود تقدیر سوز ترین پسرخوانده ی رشت ، در عمق وجودش حسی عجیب چشمه وار جان گرفت ، پیش آمد مثل خون در تمام رگ و اعضای وجودش جاری شد ، وجودش را تصائب نمود ،جریان خودکشی در وجودش شریان گرفت عقل را به بیراهه کشاند از صحنه حذف نمود ، احساس را بر تاج و تخت نشاند ، آن چشمه کوچک دگر رود گشته بود ، رود هر چه پیش میرفت سرکش و وحشی تر از پیش میشد ، خسته از اسارت روح در کالبد و تن خویش میشد ، رود طغیان کرده بود   ٫؛٬   باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محله‌ی ضرب برده بود ، و بی‌وقفه موج‌مـــوج  بَر تَــنِ لُختِ باغِ هلو  باران باریده بود ٫؛٬انتهای باغ هلو، مهربانو در کنجِ غمناک ‌اتاقش ، به زیرِ سقفی کج ، خوابیده بود ٫؛٬ در خواب و رویا ، گل حسرت رسیدن به پسرک را چیده بود ،   رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بی‌برگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬  سقفِ پیر و فرسوده‌ی اتاق  زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، ناله‌اش را همچون فریاد و آه  در چهار کُنجِ  باغ  پیچانده بود  ٫؛٬  پسرک تن به بارش باد و بوران میدهد تا آتشش را خاموش یا بلکه خشم خویش را آرام کند ، پسرک لحظه ای درنگ میکند ، عقل را میابد و بر عقل سلیم تکیه میزند ، با خودش میگوید: مهربانو شاید پیردختری مهربان و عجیب باشد اما مرا عاشقانه دوست دارد ، به گمانم او دوشیزه ای نجیب باشد ، پس چرا خودم را به خود کشی وادار کنم؟ هنوز زندگی جاری ست ، هنوز هم میشود عاشق بود ، اما از جبر تقدیر نباید غافل بود ، سپس، در فرار از روزمرگی‌های کِسالَت‌وارِ زمانه  ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود   ٫؛٬   همچون هرغروب راس ساعت شش ، نوشیدن یک  فنجان چای داغ ، مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ،  بهانه میشود  ٫؛٬   پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬  باغ بشکل شَرم‌آوری و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو می‌اندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬  مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند  ٫؛٬  افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند  ٫؛٬  نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حــَق  باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬, مهربانو میگوید؛  پاییز ، منم.  پاییز منم که دستم به تو نمیرسد و شب و روز میبارم از غمت .   من اینجا، درست وسط پاییز ، انتهای باغِ اندوه ایستاده‌ام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد میشوم.   جفای تو ، این باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   اما افکار پسرک رنگی از احساسات عاشقانه نبرده و در این اندیشه است که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است 

مهربانو میگوید؛.  من امسال دلخوش آن بودم که دستم گـِره بخورد در دستان پر مــِهرِ تو! آنگاه یلدای این باغ را پر از عـــطرعشق کنیم.  محبوبِ من، یک پاییز دیگر هم آمد و به باغِ ما زد ، اما منو تو ، ما نشدیم ! و دستت به دستانم نرسید!  ٬٫؛٬٫   پسرکغزلفروش با بی خیالی و بی ریاحی میگوید؛  گیریم صد خزان دیگر هم بیاید و به باغ شما بزند ، مگر من اَنــــارَم انارم که با رسیدنِ پاییز به دستان تو برسم؟  مهربانو جان من کدام گوشه‌ی زندگیت جا خوش کردم که به هرطرف میچرخی، خیال من ، آیینه گردان عشق من، میشود، و باز به رسیدن به من ، دلگرم میشوی

 ،٫؛٬ نوای محزون نِی ، متن خیسه باغ و غم ،؛، چشمک زرد رنگه لامپه صد ، نگاه ها هر دو میچسبد به سقف ،؛، سوسوی لرزانِ نور ، تعبیرِ نظرهای نزدیکو دور ، اثر سَقه سیاه چشمانه شور .

تپش های قلب هر دو درگیر افکاری مبهم و مجهول ، با نگاهشان در هم آمیخته از رمز و راز ، دخترک بی حیا مرموز و غرق عشوه ناز ، پسرک محفوظ بحیا و مجذوب آهنگ و ساز ، بانو نگاه پر کرشمه ، همچون چشمه ی زلال عشق، جاری و برقرار ، پسرک تشنه لب بیقرار در فکر فرار . بانو همچون گرگی در تن پوش دوست ، بچشمش پسرک صید راحت و خودش صیاد خوب . 

      آنگه نقل عاشقانه های دو قو ، و بعد فرق هجرتِ دو پرستو از شرق دور با خلقت شیطان از آتش ، بی قلب و شریان خون. 

سوء سوء نور چراغ ، و ناگه قطع جریان برق ، هجوم سیاهی بعد از مرگِ نور .

 لحظاتی در عمق مبهم سیاهی و سوت و کور ، همه جا غرق سکوت 

بانو کورمال کورمال پیش رفت تا به پای مرطوب دیوار نمور.

آنگاه برخواست تا دستش به طاقچه رسید ، گفت که ؛ از رفتن برق گردیده بیزار ، چیزی بگو ، نمان بیکار 

اما برخواست صدایی مرموز و مبهم از سوی دیگری ناگاه

دستش رسید به 

مکعب مستطیل کوچک از جنس کاغذ همان قوطی کبریت 

 سایش گوگرد بر متن ضبر قوطی 

 جعبه کبریت و دیوار مرطوب و نم 

کمی تاخیر ، تا زایش آتش کوچک و لرزان شمع

 وصلت آتش و موم شمع و خلق شعله با نور کم .

ظهور سایه های مشکوک بر دیواره غم  

 ریزش بی وقفه ی اشکریزان ِ موم بر قامت عریانِ شمع ،

جای خالیه پسرک و رد پای چای بروی فرش

 

​​  

//اما کمی بعد در میابد که پسرک غزلفروش یعنی  پسرک غزلفروش  نرفته و درون اتاق پنهان شده ، و سپس هم القصه  لکه ی انار سرخ بر دامن سفید و باکره ی یار  هرآنچه که در آن شب سیه گذشت ، زمینه ساز آغاز مصائب بسیار شد. 

و در پی آن کنش و نقطه ی اوج داستان ، در باقی ماجرا پیامد ها و واکنش های پیش بینی نشده ی تلخ و شیرینی نهفته است که پیشنهاد میکنم برای اگاهی از آن ، اپیزود دوم را بخوانید .

 

آینه ی ایستاده ی قدی. قابی چوبی تراشیده رنگین . پسرک غزلفروش خیره به تصویری پاشیده غمگین. آسمان ابر ، زیر پایش قبر. بارش باران و صبر. خلا چتر . سمت محله ضرب روانه. رسیدن به رودخانه ی زر شبانه . ناامید از زمانه . پل باریک ، آینده تاریک . هیچ کس صدای سقوطش را در رودخانه نشنید. همانطور که هیچ کس حرفهای پشت سکوتش را نشنید.

  شهروز  براری   صیقلانی       شهروزبراری صیقلانی


مجله چوبک ، نویسنده محبوب، شهروز براری صیقلانی عکس ارسالی از نارینه احمدخرمی از مشکین شهر 


  اثار مصور فانتزی داستان های تحسین برانگیز از شهروز براری صیقلانی  کلیک نمایید ادبستان دریچه و هزاران اثر ناب و اموزشی 

معرفی کلی و سبک نویسندگی همینگوی

سوال یک : ویژگی های نوشتاری و سبکی ارنست همینگوی کدامند؟ 

 

·         طبیعت مینیمالیستی کامل یا موجز گویی

 

·         انتخاب واژه های تند و تلخ

 

·         توصیفات ساده

 

·         جملات کوتاه و بی آرایه

 

·         زبان عامیانه

 

ارنست میلر همینگوی استاد مسلم دیالوگ ، او در دیالوگ های زیادش درباره رفتار شخصیت های اثرش صحبت می کند و او این کار را به زیبایی با عنصر تکرار انجام می دهد تا خواننده این ویژگی ها در ذهنش بماند . سبک نگارشی همینگوی به گونه ای رومه ایست و این از تاثیرات کار در رومه شهر کانزانس است.

 

واژه های همینگوی اساسا کلماتی هستند مانند دیگر کلمات ، ولی کلمات همینگوی  بعدی جادویی دارند و او این لغات را با فرمول منحصر به فرد خود در کنار هم می آورد که نتیجه ای به شدت زیبا به وجود می آورد. واژه ها همنیگوی به گونه ای در کنار هم قرار می گیرند که ما با خواندن یک جمله از کارهایش می توانیم بفمیم که این متن همینگوی است .پس از او خیلی ها تلاش کردند که با توجه به سبک همینگوی نویسندگی کنند ولی هیچ یک موفق نبودند و  این یک ویژگی تمایز همینگوی با دیگران نویسندگان است .

 

کلمات همینگوی به شدت پویا و زنده هستند و می دانیم که این ها منحصرا به همینگوی و سبک نویسنده گیش برمی گردند.سبکی غیرقابل تکثیر و این ویژگی یه بارزی است که همینگوی را به نویسنده ای واقعی و همیشه زنده تبدیل می کند.

 

مثال :

 

متاثر از مارک تواین بوده ، نه تنها همینگوی بلکه نویسندگان موج نو آمیکا تحت تاثیر او بوده اند. همینگوی روزانه بین 500 تا 1500 کلمه می نوشته . او رمان خورشید طلوع می کند را تنها در 3 هفته نوشت.

 

سوال دوم :  همینگوی سبک شخصی اش را با عنوان «تئوری آیسبرگ» طبقه‌بندی کرده است. ویژگی های این نظریه چیست؟

 

در سال 1925 همینگوی مجموعه داستان با اهمیت در زمان ما را منتشر کرد. همینگوی یک سال بعد با انتشار خورشید همچنان می‌درخشد توجه بسیاری را به خود جلب کرد. انتشار مجموعه داستان مردان بدون ن که داستان کوتاه و معروف «آدمکش‌ها» از جملة داستان‌های آن است، شهرت همینگوی را به اوج رساند. بدین ترتیب ارنست همینگوی در مدت چهار سال از یک نویسنده گمنام به یکی از مهم‌ ترین نویسندگان نسل خود و شاید مهم ‌ترین نویسنده قرن بیستم مبدل شد. در داستان‌های مردان بدون ن، همینگوی نظریه زیباشناسی خود را در داستان کوتاه، که به نظریه حذف یا نظریه کوه یخ معروف است، ارائه کرد. در این نظریه همینگوی با حذف برخی اطلاعات ضروری ماجرای داستان، در

 

درواقع، بر قدرت آن می‌افزاید. همینگوی این نظریه را با ساختار کوه یخ یکی می‌انگارد، کوه یخی که تنها یک‌هشتم آن از آب بیرون است و هفت‌هشتم آن در زیر آب قرار دارد و از نظر پنهان است و تمامی شکوه حرکت کوه یخ بر باقی‌ماندة کوه یخ، یعنی همین هفت‌هشتم، متکی است و، درواقع، همین هفت‌هشتم است که به حرکت کوه یخ شکل می‌بخشد. همینگوی احساس می‌کرد که داستان کوتاه را می‌توان بر همین اساس پایه‌ریزی کرد و تلاش‌های او در این زمینه دستاوردهای ارزشمندی برای داستان‌نویسی جهان به ارمغان آورده است. مطابق این نظریه، نویسنده از گنجاندن چیزهای بسیاری که درباره داستان و آدم‌های آن می‌داند خودداری می‌کند و خواننده با خواندن لابه‌لای سطرها احساس می‌کند که نویسنده، درواقع، آن چیزها را بیان کرده است. گرچه همینگوی برای ارائه تصویری واقعی در انتخاب کلمات بسیار دقت داشته ولی نبوغ او در آن چیزی نیست که در نوشته های خود آورده بلکه در چیزهایی است که حذف کرده و ننوشته است. دقیقا در خلاف این نظریه ژوزه ساراماگو و سبک نویسندگی اش قرار می گیرد .مخصوصا کتاب دخمه.

 

بهترین نمونه این تئوری را می توانیم در داستان کوتاه تپه هایی شبیه فیل های سفید ببینم . در این داستان زن و شوهری در کافه نشسته اند و قرار است درباره سقط جنین تصمیم بگیرند ولی عملا در این داستان هیچ حرفی از سقط جنین زده نمی شود !

شهروز براری صیقلانی  بازنشر توسط صدف اشراغی 

سوال سوم : جایگاه زن و مرد در آثار همینگوی چگونه است؟

امروزه کمتر با این مسئله روبرو میشیم که از شخصیت های ارنست همینگوی تعریف و تمجید شود . زن ها در اکثر آثار او اغلب در اختیار مردان و بیشتر بیان کننده نیازمندی های آن هستند . همینگوی با اینکه بزرگترین نویسنده قرن بیستم می باشد ولی محوریت ن در آثار او به شدت در خور توجه می باشد مخصوصا اینکه زن ها نقش های حاشیه ای و کمرنگی دارند. ن همیشه اولویت دوم دارند و وجودیتشان بر اساس ضعف و ایستایی شکل گرفته و زمانی در داستان نقش خود را ایفا می کند که بخواهند شخصیت مرد را کامل تر و بهتر معرفی کنند . این مسئله انعکاس دهنده وقایع پیرامون زندگی نویسنده و دوره ی زمانی ای ست که در آن  زندگی می کند. این اتفاق عملا در زندگی شخصی وی نیز می افتد او روابط زیاد و گسترده ای دارد از چهار بار ازدواجش ، از کنیزهای خریداری شده از آمریکای لاتین و روابط نامشروعش با شخصیت های مطرح می توان این موضوع را بازگو کرد.

 

شخصیت های همینگوی احساسات معمول و مرسوم ما را ندارند . مثل تمسخر سیاهان ، به تمسخر کشیدن صامی ها ، که مورد دومی به خوبی در رمان خورشید هم چنان می دمد ، به چشم می خورد .

 

مردان همواره شخصیت های برتر و قوی هستند و به نظر می رسد که این مسئله برای دوره ی زمانی است که همینگوی در آن زیسته است. دو جنگ جهانی و شخصیت های مردی که همواره در خط مقدم حضور داشته اند تا برای سرنوشت یک ملت تصمیم بگیرند. همینگوی مانند سبک نویسندگی اش هیچ گاه اعلام نمی کند که شخصیت های رمانش برابرند یا نه ولی در عمل ، آنچه که مشخص است برتری مردان بر ن می باشد

سوال چهارم : 

همینگوی در نامه ای به اسکات فیتز جرالد می نویسد که زندگیش بیش از هر چیزی تحت تاثیر جنگ جهانی اول بوده است .

 


 

با سپاس از (شهروز براری صیقلانی) بازنشر از سرکار خانم بهاره ارشد ریاحی 

 

فرمالیسم هنری به عقیده‌ای گفته می‌شود که معتقد است، ارزش یک اثر هنری‌ فقط وابسته به فرم آن .چگونگی‌ساخت و ویژگی‌های بصری‌اش است

در هنر بصری، فرمالیسم بیان می‌کند که تمام چیزهای ارزشمند یک اثر در خودش نهفته ‌است و عواملی مانند ظرف تاریخی ساخت اثر، زندگی هنرمند یا هدف هنرمند از ساخت اثر در درجات بعدی اهمیت قرار دارند.

 

تاریخچه فرمالیسم به سال 1914 بر می‌گردد؛ سالی که "ویکتور شکلوفسکی" در روسیه رساله ای به نام رستاخیز واژه منتشر کرد که به عنوان نخستین سند ظهور مکتب فرمالیسم شناخته شده‌است.

 

بر پایه نظری دیگر، فرمالیسم را نخستین بار کلایو بل (clive bell) مطرح کرد و تــوضیح داد که اثـــر هنـری، خودمختار و مستقل از جهان خارج است.

 

بل عقیده دارد معیار ارزش‌گذاری نقاشی، مضمونِ تصاویـر نیست، بلکه جـوهره حقیقی نقاشی در جستجو و انکشاف فرم متجلی می‌شود.

 

هنر مدرن به‌خوبی از این دیدگاه استقبال کرد و از آن برای پیشرفت خود کمک گرفت.

 

دیدگاه‌های "گرین‌برگ" در این مقاله سبب می‌شود تا تأثیرات نگره فرمالیسم بر رشد و تحول هنر مدرنیست بهتر شناخته شود.

 

درباره فرمالیسم و ساختارگرایی اولیه 1960- 1914 هانس برتنس در نیمه ی نخست قرن بیستم نظریه پر

 

نظریه پردازان ادبیات اهل روسیه و چک برای بسط نظریه ی ادبیّات تلاش کردند . چه چیزی است که متون ادبی را از؛ برای مثال اسناد دولتی یا مقالات رومه متمایز می کند ؟ آنان در تلاش هایشان برای پاسخ به این پرسش که ادبیّات چیست بر جنبه های فرمال و فرمهای خاص ادبیات و نیز زبان مورد استفاده ی ادبیات متمرکز شدند . فرمالیستهای روسی عقیده داشتند ادبیات با به کار گیری گستره ی وسیعی از " تمهیدات " آشنایی زدا زبان مورد استفاده ی خود را از زبان غیر ادبی متمایز می کند . آنان در گام بعدی اصل آشنایی زدایی را به عنوان نیروی محرک تاریخ ادبیات در نظر گرفتند و چنین بیان کردند که وقتی فرمهای رایج ادبیات آشنا بشوند و گونه ای خودکار شدگی درون آن رخ بدهد ادبیات با فاصله گرفتن از فرمهایی که کاملا آشنا و تکراری شده اند خود را دوباره نو می کند . نا آشنایی ویژگی ذاتی چیزها نیست بلکه نقطه ی مقابل آن چیزی است که آشنا و معمولی شده است این چنین بود که فرمالیست ها به زودی بر کارکرد تمهیدات تاکید کردند . به نظر آنها کارکرد تمهیدات به نسبت ویژگی های ذاتی دیگری که احتمالا در آثار ادبی مندرج هستند ارجحیت بیش تری دارد . نکته ی محوری نظریه ی کارکرد تفاوت است . وارثان فرمالیست ها یعنی ساختار گرایان پراگ بنیان کار خود را بر تفاوت بنا نهادند و استدلال کردند که متن ادبی ساختاری است متشکل از تفاوتها . گذشته از این زمینه ی خنثی ای که یک عنصر آشنایی زدا به آن نیاز دارد تا واقعا بتواند برجستگی خود را در آن بنمایاند به اندازه ی خود آن عنصر اهمیت دارد . برجسته سازی زمانی رخ می دهد که زمینه ای نیز وجود داشته باشد . پیش زمینه و پس زمینه - نا آشنا و آشنا – درون یک ساختار واحد عمل می کنند و در کنار یکدیگر جلوه های شاعرانه به وجود می آورند . در انتها متن ادبی از متون دیگر متمایز می شود زیرا ما آن را پیامی در نظرمی گیریم که در درجه ی نخست به سوی خودش – فرم خودش – جهت گیری شده است و نه به سوی

 

و نه به سوی جهان بیرون یا خوانندگان بالقوه اش . گرچه یک متن ادبی معمولا جهت گیری های دیگری نیز دارد – که ما را به نحوی از انحا به دنیای واقعی ارجاع می دهند – اما جهت گیری رو به سوی خود یا همان کارکرد شعری وجه غالب را دارد. . شهروز براری صیقلانی ، نظرات

 

کلیک کنید وبلاگ آموزش نویسندگی خلاق
 


 پارک ملت رشت ،  سیه باغ قدیم ، برکه ی اب و قو ، فواره ی اب و نور ، ریتم اهنگ و رنگ


 لابلای  برگ های زرد و نارنجی پاییز

به دنبال غروب می گردم تا در جریان آرام و حزن آلودش

پناه بگیرم

زیباست و لکه های نفرت

از آن زدوده شده است

من می اندیشم که خاصیت پاییز و غروب

در واژه های مشابهی تعریف میشوند

زبانشان یکی است و اگر معنی حرف های یک کدام را بتوان فهمید

آن دیگری را هم می توان ترجمه کرد

حالا که پاییز است

رشت در محله ی ضرب از غم لبریز است

غروب ها پر رنگ ترند

هم دست اند با هم

و باران عاشقانه تر می بارد و عشق

عشق هم نژاد از غروب و پاییز دارد

ریشه در رنگ

سمت شالکو ، سیه باغ دگر روسیاه نیست

سربراه آمده و تبدیل به بوستان ملت شده

یکسویش برکه بود در قدیم

اما هرگز شوخی شوخی در آن به هیچ غورباغه ای سنگ نخورد

زیرا کودکان سرگشته ی محل با تمام وجود سنگ میزدند به انان

و انان از سر بی خیالی جاخالی نمیدادند و شوخیانه میمردند

این روزها فواره های رقصان و موزیکال ،جای برکه را گرفته

یکماه همگان از رقص فواره ها با ریتم اهنگ شاد شدند

که اسلام بخطر افتاد، اما اخر چرا؟

سریع چند پیکر از شهدا را در صندوق های پرچم پیچ اوردند

انسوی پارک دفن کرده و پارک را قبرستان کردند

از فردایش اعلام شد ، رقص فواره ها ممنوع

پخش اهنگ شاد ممنوع

در عوض از همان بلندگو ها صدای روضه و زجه و ناله امد

نیمه از پارک را سنگر چیده بودند

چپیه بسیج را به درختان پیچانده بودند

مردم شهر دیگر نخندیدند، دیگر فواره ها نرقصیدند

کسی در خفا پرسید؛ آیا ان دو شهید خودشان راضی هستند؟

اما پاسخ نیامد، زیرا قبرها دو پلاک و یک قمقمه ی نو درونشان بود و بس

تمام اینها برای پسران ایستاده زیر چنار ، توفیقی نداشت

در ابتدا انها مشغول کشیدن حشیش بودند

انتهایش اما مشغول کشیدن گل !

باغبان بروی تابلوی روی چمنها نوشت؛ گل چیدن ازاد ، ولی کشیدن ممنوع

کلاغها از نوک کاج بلند به پایگاه بسیج نگاه میکردند

از ترس سوی دکل های مخابراتی ،فحاشی میکردند ، قار قار

کافه کتاب در ابری از دود قلیان گم شده

کتاب ها یک ب یک گریختند 

 نجوم در وسط پارک ، پشت شمشادها خم شده

در محاصره ی جوانان خوش لباس و شیکپوش اما کج کلام

از بس که دودخور شده نامش از نجوم به هجوم تغییر یافته

زن فلافل فروش ، از درد پایش میگفت ،و بیمه ی درمانی بی بخارش

و اما من! اینگونه که من دچار رنگ های سیاه و سفیدم

غروب برایم کارناوال رنگ است

در گهواره ی غروب می نشینم

چنان اغواگر است که دوست دارم

هزار سال چشم هایم را به او بسپارم

اینجا دیگر لازم نیست کسی باشم

یا حتی کسی نباشم

اینجا می توانم هیچ چیز نباشم

حتی خودم باشم

و هیچکس نپرسد

برای خودم باشم

یک جور احساس آزادی خاص که به غروب تعلق دارد

تمام کلاغ ها هم که به من زل بزنند، 

هیچ اتفاقی برایم نمی افتد

انگار این قسمت از زمان فقط از آن من است و هیچ نگاه دیگر

هیچ احساس دیگری در آن شریک نیست

تمام و کمال؛

این رنگ سرخ

تا آخرین شعاع لحظه هایم را پوشش می دهد

تا آخرین ذره ی لذت هایم را

در بر می گیرد

چه می شود اگر همینجا بنشینم؟ 

ساده شده ام

حتی معادله ای نیستم یک مجهولی برای حل شدن؛

در غروب منحل می شوم

   مسجد محل اما تغییر کاربری میدهد و غیرانتفاعی میشود

قبرها را خراب و زمین هارا متر حساب ،ساعتی به مسافران کرایه میدهد

تا چادرهای مسافرتی برپا شود

از فضای مسجد ، هشت دهانه مغازه میسازد و میفروشد

اینجا تکه ای از سرزمینی هفت هزار ساله در رشت است.

رشت  امین الضرب، پارک ملت ، ژاندارمری، شالکوه، خیابان دفاع،  و. صد نام دارد

دو قبر در دل پارک ،میان تاب و سورسوره از شهیدان گمنام دارد.

شهروز براری صیقلانی _ ابد 


 

 شعر  نو تبدیل به داستان بلند شود؟

 

 

شعر نو در بن بست نیست و گاه سرگشته است .

 

از دو سه دهه اخیر شاید خوانده یا شنیده باشید که شعر نو معاصر فارسی به " بن بست " رسیده است.

در این باره باید گفت بهنر آنست گفته شود " سرگشته " شده است. 

زیرا در بن بست راهی به پیش نیست اما در سرگشتگی اصلا حیران که در کدام کوچه باغ شعر گام گذارد یا گذاشته است. 

بن بست بودن اش هیچ. 

اشکار که این سرگشتگی در قالب نوین شعر عمومیت ندارد زیرا گاه اشعاری افریده شده اند براستی هنری و شور انگیز. وضعیت سرگشتگی در دوسه دهه اخیربوده است که در شعر نوین خود را نشان داده است . 

زیرا هنگامیکه نیما یوشیج طرحی نو در سرودن انداخت به رغم نو بودنش اما اسلوب و اصولی داشت.تعریف و ممیزه ای داشت اگر تساوی عروض و مصارح را کنار گذاشت و بنابر جان کلام فراز و فرودی می داشت. اما همچنان وفادار به ضرب آهنگ کلام و موسیقی شعر در عبارات ماند و این چنین شناسه و شاخصه داشته است. 

تقریبا مانند شعر و سرود در قالب های " دیرین " و به اصطلاح کلاسیک قصیده و غزل ، رباعی و مثنوی که همه آنها معرفه و مشخصه و شناسه ویژه و خاص خود را داشته اند. 

اما شعر نو از هنگامی سرگشته گردیده است که از همه قالب ها رها شد از قالب نیما یی هم که گذشت در بسیاری موارد نمی دانسته است که کجا باید برود و سرگشته ماند. 

از قالب های تعریف شده که دیگر خبری نبود و به موسیقی شعر هم که دیگر نیازی نبود . اما این پرسش نشد آیا این پدیده ای که خودرا شعر سپید و آزاد معرفی می نمود نباید هویت و شخصیت هنری داشته باشد. که البته داشته است اما دیگر تیر از کمان قالب های شعر دیرین و نیمایی رها شد. و هنوز رها اما در بسیاری موارد "سرگشته " می رود. 

دیگر ازاین بهترو آسان تر نمیشود که شاعر شد ! نه نیاز به سختگیری های قالب های دیرین " کلاسیک " هست و نه نیازبه اوزان در ابیات و عبارات . هر چه می خواهد دل تنگ ات بگو ! .

این بعنوان یک نگرش آزاد منشانه خیلی هم خوبست اما بایست دانسته شود این آزادی و رهایی از قالب ها به معنای آزادی گذر از چهارچوب ( پارادایم ) هنر نیست که " تاثیر گذاری " ارزشمند ترین شناسه آنست.

به عبارتی یک پدیده هنری و در اینجا شعر اگر تاثیر گذار شد دلپذیر هم می شود. دلپذیری و موثر بودن اشکار است دربروز جلوه های احساسات گوناگون بوده است . از غم و غصه تا وجد و شادمانی ، عشق و نفرت ، مهر و خشونت ، حماسی و ی ، در پهنه های اجتماعی فرهنگی جامعه می باشد. این تاثیر گذاری بر پایه بکار بردن آرایه های سرودن مانند تشابه و تضاد . استعاره و ایماژ(نما گرایی وتصویر سازی ) . ایجاز و ایهام . توصیفات وترکیبات و دیگر آرایه ها در آفرینش های شعر و سرود بوده است. 

 

بعبارتی درست که می توان شعر را بدون بکاربردن قالب های دیرین هم سرود اما بکار بردن آرایه ها در آفرینش شعر سرود حتما نیاز بوده است و این وجه مشترک همه اشعار در قالب های دیرین ( کلاسیک ) 

و نوین ( نیمایی ، سپید و آزاد. ) بوده است.

در غیر اینصورت هر چه باشد هنر نیست. 

 

حال از شعر و شاعری که در ابعاد حجمی و وسعت واژگان از نظر تعداد به یک مقیاس نوظهور پل میزنیم که در ابتدای امر هیچ یک از اهل قلم ظهور چنین پدیده ی منحصر بفرد و نو بنیانی را جدی نگرفته و به نیم نگاهی بسنده کرده و گذر کردند ، ولی از خاصیت گذر زمان غافل که هرچه به پیش رفته ایم ، این پدیده ی ادبی پررنگ تر و برجسته تر خودنمایی کرده است . حال به شرح میگویم که نقل از چه موضوعی ست این سبک نوظهور.

 مشخصات ادبی = پدیده ی مورد بحث و جدال در مجامع ادبی فارسی نویس و فارسی خوان در این روزهای کوتاه و بلند 1397 پیرامون یک سری آثار ادبی محدود از یک نویسنده ناآشنا آغاز گشت . که از حیص ادبی به هیچ عنوان حد و حدود و تعداد واژگانش با مختصات شعر همخوانی ندارد و بعبارتی در محدوده ی تعداد واژگان یک داستان بلند 400 صفحه ای با فونت ریز و هم خط میگنجد اما از نظر وزن و آرایه و ضرب آهنگ ، و ردیف و بخصوص از نقطه نظر مفهوم گرایی و تاثیر گذاری دارای مشخصات شعر میباشد . آنهم از جنس سپید . اما با تفاوت های ارزنده و قابل تحسینی که در شعر سپید از انان اثری نیست. پس از مدت کوتاهی با چاپ و نشر اثار ادبیات داستانی با این مختصات و همگی از یک نویسنده ناآشنا ، و استقبال طیف وسیعی از مخاطبان اهل قلم و خرد این سرزمین به آرامی توجه هات و نظرهای اهل فن را بخود معطوف نمود ، و این نویسنده از هر نظر سنت شکن شد مخصوصا آن زمان که به یکباره آوازه اش از ورای مرزهای سرزمین مان بگوش رسید و چند تن از بزرگان ادبیات داستانی ایرانی که در غربت گذران زندگانی میکنند همچون جناب استاد فرج سرکوهی و یا ریاست دانشکده هنرهای نوشتاری نیویورک نورت ویست منهتن و سرکار استاد شیرین نشاط از بزرگان هنر در سطح اول جهانی شروع به ستایش و نقد های مثبت و تحسین برانگیز وی نمودند ، ناگفته نماند که نکات در هر نقد دو جنبه داشته و منفی را نیز شامل میشده ، اما در حد نکات بی اهمیت و توپوق های نوشتاری بیش نبوده ، از این هنگام جامعه ی اهل ادب از بی اعتنایی اولیه ی خود نسبت به اثار نوظهوی وی دست کشیده و یک به یک از ظهور پدیده ی جدیدی در ادبیات داستانی کشور سخن به میان اوردند ، که البته در عمل پیروی از سبک وی نیاز به توانایی خاصی دارد که به ندرت بتوان چنین توانایی ذاتی را اکتسابی کسب نمود ، پس همگان گیج و سردرگم ، که مکتب جدید اگر بی مرید و بی رهرو بماند که دیگر اسمش سبک نیست . .

از اینرو این اثار نظیر ندارند که یک داستان بلند را اگر در بالاترین حجم غیر معمول تصور شود تماما با حفظ سیر پیوستگیش و با رعایت اصول نویسندگی خلاق و پیرنگ های پیشرفته و دیگر تکنیک های داستان نویسی را بجای بهره گیری از نثر یا نثر روان ، همگیش را از جنس شعر سپید خلق نماییم. 

خب بی شک چنین اثری از رده ی اثار فاخر محسوب میشود و ناب ترین اثر زمان حال خویش خواهد شد ، که تا قرن ها سخن از ان به میان اورند ، همچون پدیده ی متفاوتی که شاهنامه فردوسی نام گرفت و همچنان انرا ستایش میکنند . 

اما سوال یک میلیون دلاری اینجاست که خالق چنین اثری در چه جایگاهی از سطح علم و تجربه قرار دارد؟ آیا خلق چنین اثری بخودیخود پدیدآورنده چنین شاءن و منزلتی برای خالقش است؟ حال باید به شرح خالق بنشینیم و با هزار سوال بی جواب و مبهم مواجه شویم که نویسنده ای بنام شین براری کیست و از کدامین نسل ادب و هنر این مرزبوم به معرض ظهور رسیده که از پلکان پیشینیان گذر نکرده بیکباره بالای سر بزرگان تکیه بر جای بزرگان میخواهد بزند ! به حق اعتراف که اسباب بزرگی فراهم است اما بی تعارف در بزرگ بودن شخص شخیص نویسنده در عالم ادب جای بسی شک و تردید است . 

ابتدا باید برای چنین مخلوق خلق شده بر متن کاغذ نامی گذاریم تا بتوانیم او را صدایش کنیم ،  

به چنین سبک ساختارشکنی چه باید گفت؟

اولین اسمی که به چنین سبک و سیاقی خطاب گرفت توسط استاد گلشیری بود که در نقد و بررسی سبک نوگرای شین براری در مصاحبه ای با رسانه ی دروچیوله قسمت کتاب هفته ، چنین گفت؛ شین براری خالق سبک سپیدار بلند

از ظاهر واژه ی. سپیدار بلند ، میتوان دریافت که هدف نامگذار از چنین واژه ای از ان جهت بوده که سبک عرضه شده توسط شین. بمانند یک شعر سپید است اما بلندای آن از ظرفیت سرودن اشعار گذر کرده و همچون شاهنامه و یا گلستان سعدی بی نهایت ادامه یافته . پس از چنین حیصی انرا سپیدار بلند نامگذاری نموده. 

در جای دیگر اما بسیاری از ادیبان ، همچون استاد باباییفر مفرد و یا استاد فیاض پور ماچیانی. شین را خالق سبک ؛ خاص و یا در جایی مدرنیته و حتی شهر بافت خطاب کرده اند. 

و ما به همان سپیدار بلند بسنده میکنیم. 

بیوگرافی نویسنده= شین براری 

    شین براری که به نام حقیقی شهروز براری صیقلانی از نسل سومی ها و بعبارتی از دهه شصتی های این مرز و بوم است از خانواده ای تحصیل کرده و از نوادگان یکی از بزرگان شهر رشت است ، بگونه ای که پسوند ایشان به هیچ محله ی روستانشین و یا شهرستانی تعلق ندارد و بلکه اصلی ترین میدان کلانشهر رشت بنامشان است و صیقلان نامیده میشود و در صد متری از برج شهرداری شهر قرار دارد ، او تحصیلاتش را در دانشگاه آزاد اسلامی و در رشته ی مکانیک سیالات گذراند و از نمونه ی سطح علمیش باید به کسب رتبه ی دو رقمی در ازمون کنکور سراسری کارشناسی اشاره نمود. او در محدود مصاحبه های منتشر شده از طرف مجله دوفصلنامه ویرگول که دفترش در شهر رشت قرار دارد و همچنین در بیوگرافی منتشر شده در مجله ادبی چوبک از خود چهره ای بی ادعا و مبهم اما کاریزماتیک ارایه میدهد ، که میتوان از افتادگی و ادب و بالامنشی در پیکره ی شخصیتیش اشاره کرد . او خود را خالق هیچ سبک نوظهوری معرفی نمیکند و از لغب نویسنده بودن ،خودش را معاف میدارد و عنوان میکند که فاصله ی زیادی به جایگاه حقیقی یک نویسنده دارد 

حال پرسش مهم؛?

چگونه سبک سپیدار بلند را از خالقی غیر تخصصی و بی ادعا بپذیریم؟ 

اگر اساتید بنام و پر مدعای ادبیات داستانی ما چنین توانایی ذاتی ای در خلق چنین اثاری داشتند آیا انگاه میپذیرفتیم که سبکی جدید به عرصه ی ظهور رسیده؟ اگر یک فرد عادی و بی ادعا چنین قابلیت بالایی از خود بروز داده پس چرا به او مجال پیشرفت توسط اساتید بی اثر داده نمیشود؟ براستی که ظهور شین براری سیلی محکمی بر ادیبان بی ادب و بی اثری گشت که همچون زنبور بی عسل و عالم بی عمل تکیه بر جایگاه ناحق زده و جلوی پیشرفت ادبیات این مرز و بوم را گرفته و دچار سرگشتگی نموده اند. ع

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دانلود جزوات دانشجوی بهترینها سئو سایت / طراحی سایت هواشناسی چهارفصل ایران مطالب علمی زیست شناسی پیکاسو هنر Sherman وبلاگ روانشناسی و روابط زناشویی وفرین